وقتی تصاویر شاد را، دیگر
تنها در خواب میتوان دید
گمان میکنی
بیدار شدن از خواب آسان است؟
تو را دوست می دارم
و با تو
دیگرم به بیداری این گستره خاموش وآدمیانی نیاز نیست!
هی نوشت:
مرا از تو گریز نیست
نه!
تو را با هیچ چیز عوض نمیکنم
حتی با زندگی.
...
این سه تا نقطه را برای تو گذاشتهام
نازنینم!
همیشه اینها نشانهی سانسور نیست،
هزار حرف و تصویر و خاطره
در آن نهفته
مثل من که وقتی نگاهت کنم
سه نقطه بیشتر نمیبینم
تو
من
و خدا
که از دیوانگی سر به بیابان گذاشت
در گرماگرم آن شوریده سری
تن به باد سپردنت چه بود ؟
به خدا نوشتن از بادباک باد برده ی مهر دشوار است
ساده نیست سوگوار شهامت شن ها بودن
وقتی دریا
با جاروی بلند موجش مدام
دامنه ها را درو می کند
بگو چه بگویم در تداوم تاراج این همه موج خروشان ؟
بگو چه بگویم در خاموشی خورشید ؟
پی نوشت:
هنوز هم دلم تنگ می شه
آنقدر بی
خیال از دوست نداشتنم گفتی،
که گمان کردم سر به سر این دلساده می گذاری!
به خودم گفتم
این هم یکی از شوخی های شاد کننده توست!
ولی آغاز آواز بغض گرفته من،
در کوچه های بی دارو درخت خاطره بود!
هاشور اشک بر نقاشی چهره ام
و عذاب بودن در آوار هر چه کوچه بی چراغ!
دیروز از پی گناهی سنگین، گذشته را مرور کردم!
از پی تقلبی بزرگ، دفاتر دبستان را ورق زدم!
باید می فهمیدم چرا مجازاتم کرده ای!
شاید قتل مورچه هایی که در خیابان
به کف کفش من می چسبیدند،
این بغض ناتمام را معنا کند!
یا سنگی که با دست من
کلاغ حیاط خانه مادربزرگ را فراری داد!
یا بیچاره آن گدایی که من
با سکه نصیب نشده او برای خودم بستنی خریم!
وگرنه من که به هلال ابروی تو،
در بالای آن چشمهای جادویی جسارتی نکرده ام!
امروز هم به جای خونبهای آن مورچه ها،
ده حبه قند در مسیر مورچه های حیاطمان گذاشتم!
یک تکه پنیر به کلاغ خانه مادربزرگ
و یک اسکناس سبز به گدای در به در خیابان دادم!
پس تو را به جان جریمه این همه ترانه،
دیگر نگو دوستم نمی داری!